کجاوه سخن -15

نويسنده: اسدالله بقایی نایینی
شاعران نو پرداز (2)

4. نادر نادرپور

نادر نادرپور، بت‏تراش پيرى است كه چندين دهه؛ تيشه خيال بر ذهن مشتاق‏عشاق اين سرزمين كوبيد:
پيكرتراش پيرم و با تيشه خيال
يك‏شب تو را ز مرمر شعر آفريده‏ام
تا در نگين چشم تو نقش هوس نهم
ناز هزار چشم سيه را خريده‏ام
بر قامتت كه وسوسه شست‏وشو در اوست
پاشيده‏ام شراب كف‏آلود ماه را
تا از گزند چشم بدت ايمنى دهم
دزديده‏ام ز چشم حسودان نگاه را
تا پيچ و تاب قد تو را دلنشين كنم
دست از سر نياز به هر سو گشوده‏ام
از هر زنى، تراش تنى وام كرده‏ام
از هر قدى، كرشمه رقصى ربوده‏ام
اما تو چون بتى كه به بت‏ساز ننگرد
در پيش پاى خويش به خاكم فكنده‏اى
مست از مى غرورى و دور از غم منى
گويى دل از كسى كه تو را ساخت، كنده‏اى
هشدار! زانكه در پس اين پرده نياز
آن بت‏تراش بوالهوس چشم‏بسته‏ام
يك شب كه خشم عشق تو ديوانه‏ام كند
بينند سايه‏ها كه تو را هم شكسته‏ام

چه مى‏گوييد؟
كجا شهد است اين آبى كه در هر دانه شيرين انگور است
كجا شهد است؟
اين اشك است،
اشك باغبان پيرِ رنجور است
كه شبها راه پيموده،
همه شب تا سحر بيدار بوده،
تاكها را آب داده،
پشت را چون چفته‏هاى مو دو تا كرده،
دل هر دانه را از اشك چشمان نور بخشيده،
تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورده،
چه مى‏گوييد؟
كجا شهد است اين آبى كه در هر دانه شيرين انگور است
كجا شهد است
اين خون است،
خون باغبان پير رنجور است
چنين آسان مگيريدش!
چنين آسان منوشيدش!

شما هم اى خريداران شعر من!
اگر در دانه‏هاى نازك لفظم
و يا در خوشه‏هاى روشن شعرم
شراب و شهد مى‏بينيد،
غير از اشك و خونم نيست
كجا شهد است؟ اين اشك است، اين خون است
شرابش از كجا خوانديد؟
اين مستى نه آن مستى است
شما از خون من مستيد
از خونى كه مى‏نوشيد،
از خون دلم مستيد.
مرا هر لفظ، فريادى است كز دل مى‏كشم بيرون
مرا هر شعر، دريايى است،
دريايى است لبريز از شراب خون
كجا شهد است اين اشكى كه در هر دانه لفظ است؟
كجا شهد است اين خونى كه در هر خوشه شعر است؟
چنين آسان ميفشاريد بر هر دانه لبها را و بر هر خوشه دندان را
مرا اين كاسه خون است
مرا اين ساغر اشك است
چنين آسان مگيريدش!
چنين آسان منوشيدش!
تهران - ارديبهشت ماه 1335

5. مهدى اخوان ثالث

مى‏گويند آخر شاهنامه خوب است و من آخر «آخر شاهنامه» اخوان را كه‏آوردم «قاصدك» بود كه در كنار اخوان تنش را به وزش ملايم باد سپرده بود و تنهابه سؤالهاى تحكم‏آميز شاعر گوش مى‏داد بى‏پاسخى!
قاصدك! هان، چه خبر آوردى!
از كجا و از كه خبر آوردى؟
خوش‏خبر باشى، اما، اما
گِرد بام و در من
بى‏ثمر مى‏گردى.
انتظار خبرى نيست مرا
نه ز يارى نه ز ديّار و ديارى - بارى
برو آنجا كه بود چشمى و گوشى با كس
برو آنجا كه تو را منتظرند.
قاصدك!
در دل من، همه كورند و كرند.
دست بردار از اين در وطنِ خويش غريب
قاصد تجربه‏هاى همه تلخ
با دلم مى‏گويد
كه دروغى تو، دروغ
كه فريبى تو، فريب
قاصدك! هان، ولى ... آخر ... اى واى!
راستى آيا رفتى با باد؟
با توام، آى، كجا رفتى؟ آى!
راستى آيا جايى خبرى هست هنوز
مانده خاكستر گرمى، جايى؟
در اجاقى - طمع شعله نمى‏بندم - خردك شررى هست هنوز؟
قاصدك!
ابرهاى همه عالم شب و روز
در دلم مى‏گريند.

 

اخوان، شوريده شيدايى بود كه چند دهه بر دلهاى مشتاق اهل ادب حكومت‏مى‏كرد و با غم و شاديشان شريك بود. زمستان و بهارشان را مى‏شناخت و بوم وبرشان را دوست مى‏داشت:

ز پوچ جهان هيچ اگر دوست دارم
تو را، اى كهن بوم و بر دوست دارم
تو را، اى كهن پير جاويد برنا
تو را دوست دارم، اگر دوست دارم

زمستان
سلامت را نمى‏خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
كسى سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد، نتواند
كه ره تاريك و لغزان است
وگر دست محبت سوى كس يازى
به اكراه آورد دست از بغل بيرون
كه سرما سخت سوزان است
نفس كز گرمگاه سينه مى‏آيد برون، ابرى شود تاريك
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت
نفس كاين است، پس ديگر چه دارى چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك!
مسيحاى جوانمرد من اى ترساى پير پيرهن چركين!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آى ...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوى، در بگشاى
منم من، ميهمان هر شبت، لولى‏وش مغموم
منم من، سنگ تيپاخورده رنجور
منم، دشنام پست آفرينش، نغمه ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بى‏رنگ بى‏رنگم
بيا بگشاى در، بگشاى، دلتنگم
حريفا، ميزبانا! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مى‏لرزد
تگرگى نيست، مرگى نيست
صدايى گر شنيدى، صحبت سرما و دندان است.
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
چه مى‏گويى كه بيگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فريبت مى‏دهد، بر آسمان اين سرخى بعد از سحرگه نيست
حريفا گوش سرما برده است اين، يادگار سيلى سرد زمستان است.
و قنديل سپهر تنگ ميدان، مرده يا زنده
به تابوتِ ستبرِ ظلمتِ نُه توىِ مرگ‏اندود، پنهان است
حريفا، رو چراغ باده را بفروز، شب با روز يكسان است
سلامت را نمى‏خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير، درها بسته، سرها در گريبان، دستها پنهان،
نفسها ابر، دلها خسته و غمگين
درختان، اسكلتهاى بلورآجين،
زمين دلمرده، سقف آسمان كوتاه،
غبارآلوده، مهر و ماه،
زمستان است.

6. دكتر محمدرضا شفيعى كدكنى

شعر محمدرضا شفيعى كدكنى صميمى و عميق و تأثيرگذار است. ويژگى‏ديگر شعر او ماندگارى و طراوت آن است. شعر «گَوَن» او مثل گَوَن ريشه در اعماق‏دارد:
«به كجا چنين شتابان؟»
گون از نسيم پرسيد
«دل من گرفته زينجا،
هوس سفر ندارى
ز غبار اين بيابان؟»
- «همه آرزويم، اما
چه كنم كه بسته پايم ...»
- «به كجا چنين شتابان؟»
- «به هر آن كجا كه باشد به جز اين سرا، سرايم»
- «سفرت به خير، اما تو و دوستى خدا را
چو از اين كوير وحشت به سلامتى گذشتى
به شكوفه‏ها به باران
برسان سلام ما را»
او از بسته بودن پاى عبور و ناعلاجى بيان منظور در تعب است «چه كنم كه‏بسته پايم»، و يا «دارم سخنى با تو و گفتن نتوانم» انگار شعر او آيينه تجلى احساس‏اوست كه به راستى: «چون غنچه پاييز شكفتن نتوانم» او از زمان مى‏گويد، ازتاريخ، از كهنگى زمان، از بخارا و تاتار و ... بشنويد قصه‏هاى روايت‏شده او را:
شيپور شادمانى تاتار
در سالگرد فتح
فرصت نمى‏دهد
تا بانگ تازيانه وحشت را
به پهلوى شكسته آنان
در آن سوى حصار گرفتار
بشنويم
ديوارهاى سبز نگارين
ديوارهاى جادو، ديوارهاى نرم
حتى نسيم را
بى‏پرس و جو، اجازه رفتن نمى‏دهند
اى خضر سرخ‏پوش صحارى
خاكستر خجسته ققنوسى را
بر اين گروه مرده بيفشان.
شعر دكتر محمدرضا شفيعى كدكنى دربند قالب نيست. سخن او حصار و بندتقيّد را مى‏شكند و هر زمان به شيوه‏اى جلوه مى‏كند.
موج موج خزر از سوك سيه‏پوشانند
بيشه دلگير و گياهان همه خاموشانند
بنگر آن جامه كبودانِ افق صبحدمان
روح باغ‏اند كزين‏گونه سيه‏پوشانند
چه بهارى است خدا را كه درين دشت ملال
لاله‏ها آينه خونِ سياووشانند
آن فرو ريخته گلهاى پريشان در باد
كز مىِ جام شهادت همه مدهوشانند
نامشان زمزمه نيم‏شب مستان باد
تا نگويند كه از ياد فراموشانند
گرچه زين زهر سمومى كه گذشت از سر باغ
سرخ‏گلهاى بهارى همه بى‏هوشانند
باز، در مقدم خونين تو، اى روح بهار
بيشه در بيشه درختان همه آغوشانند.
شعر خوش «هزاره دوم آهوى كوهى» تصوير جامعى از هنر و فرهنگ و تاريخ‏را تبيين مى‏كند:
تا كجا مى‏بَرَدْ اين نقش به ديوار مرا؟(311)
تا بدانجا كه فرو مى‏ماند
چشم از ديدن و لب نيز ز گفتار مرا.

 

لاجورد افق صبح نشابور و هرى است
كه در اين كاشى كوچك متراكم شده است
مى‏بَرَدْ جانب فرغانه و فرخار مرا.

گردِ خاكستر حلاج و دعاى مانى
شعله آتش كركوى و سرود زرتشت
پورياى ولى آن شاعر رزم و خوارزم
مى‏نمايند در اين آينه رخسار مرا.

اين چه حزنى است كه در همهمه كاشيهاست؟
جامه مرگ سوك سياووش به تن پوشيده است
اين طنينى كه سرايند خموشيها از عمق فراموشيها
و به گوش آيد، از اين‏گونه به تكرار مرا.

تا كجا مى‏برد اين نقش به ديوار مرا؟
تا درودى به «سمرقند چو قند»
و به رود سخن رودكى آن دم كه سرود:
«كس فرستاد به سرّ اندر عيار مرا»

شاخ نيلوفر مرو است گه زادن مهر
كز دل شطِ روان شنها
مى‏كند جلوه، ازين گونه به ديدار مرا

سبزى سرو قد افراشته كاشمر است
كز نهان سوى قرون
مى‏شود در نظر اين لحظه پديدار مرا.

چشم آن «آهوى سرگشته كوهى» است هنوز
كه نگه مى‏كند از آن سوىِ اعصار مرا
بوته‏ى گندم روييده بر آن بام سفال
بادآورده آن خرمن آتش‏زده است
كه به ياد آورد از فتنه تاتار مرا.

نقش اسليمى آن طاق‏نماهاى بلند
و آجر صيقلىِ سر درِ ايوان بزرگ
مى‏شود بر سر، چون صاعقه آوار مرا
و آن كتيبه كه بر آن نام كس از سلسله‏اى
نيست پيدا و خبر مى‏دهد از سلسله كار مرا.

كيميا كارى و دستان كدامين دستان
گسترانيده شكوهى به موازات ابد
روى آن پنجره با زينت عريانيهاش
كه گذر مى‏دهد از روزنِ اسرار مرا.

عجبا كز گذر كاشى اين مزگِتِ پير
هوسِ «كوى مغان است دگر بار مرا»
گرچه بس ناژوىِ(312) واژونه(313) در آن حاشيه‏اش
مى‏نمايد به نظر
پيكر مزدك و آن باغ نگون‏سار مرا

در فضايى كه مكان گم شده از وسعت آن
مى‏روم سوى قرونى كه زمان برده ز ياد
گويى از شهپر جبرييل در آويخته‏ام
يا كه سيمرغ گرفته است به منقار مرا

تا كجا مى‏برد اين نقش به ديوار مرا
تا بدانجا كه فرو مى‏ماند
چشم از ديدن و لب نيز ز گفتار مرا
مگر مى‏شود دفتر شعر شفيعى كدكنى را بست در حالى كه «حتى به روزگاران»در برابر است:
اى مهربان‏تر از برگ در بوسه‏هاى باران
بيدارى ستاره، در چشم جويباران
آئينه نگاهت، پيوند صبح و ساحل
لبخند گاه‏گاهت صبح ستاره‏باران
بازآ كه در هوايت خاموشى جنونم
فريادها برانگيخت از سنگِ كوهساران
اى جويبار جارى زين سايه‏برگ مگريز
كاين‏گونه فرصت از كف دادند بى‏شماران
گفتى: «به‏روزگارى مهرى نشسته(314)« گفتم:
بيرون نمى‏توان كرد، «حتى» به‏روزگاران
بيگانگى ز حد رفت، اى آشنا مپرهيز
زين عاشق پشيمان سرخيل شرمساران
پيش از من و تو بسيار بودند و نقش بستند
ديوار زندگى را زين‏گونه يادگاران
وين نغمه محبت، بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقى است آواز باد و باران

7. نصرت رحمانى

امروز كه «در عطر عشق» نصرت رحمانى را برايتان برمى‏گزينم ديگر او در ميان‏ما نيست(315) و تنها صداست كه مى‏ماند:
در عطر عشق
و آب بود كه مى‏رفت،
كوچه خلوت بود.
صداى قلب تو، آرى،
صداى قلب تو پاشيد بر در و ديوار.
و عطر سوختن اشك و عشق و شرم و شتاب،
ميان بندبند كهنه ديوار آجرى، گم شد.

 

فضاى كوچه ميعاد،
طنين خاطره ضربه‏هاى گام تو را،
به ذهن منجمد سنگ‏فرش، امانت داد.
و آب بود كه مى‏رفت

ثقيل مى‏آيد.
چرا،
كه سنگ كوچه بى‏انتظار اگر بودى،
سخن روال دگر داشت.

به آب بوسه زدى
خنده در شكاف لبت،
آب گشت، جارى گشت.
- چه مى‏توانم گفت؟
دوباره پرسيدم.
- سكوت

سكوت درمان نيست
اگر نهفتن درد التيام واهى بود،
لبان خسته من، قفل آهنين مى‏شد!

سكوت نعره‏ى سنگ است،
سنگ راه سكون.
سكوت بيشترين هديه است تهمت را.
مهار كردن نيرو خيانت عبثى است.

و آب بود كه مى‏رفت،
باد مى‏آمد.
شكوفه لبخند،
كنار جوى لبانت خموش مى‏پژمرد،
چه كوچه خلوت بود.

8. طاهره صفارزاده

(316)
صداى ناب اذان مى‏آيد
صداى ناب اذان
شبيه دستهاى مؤمن مردى است
كه حسّ دور شدن گم شدن جزيره شدن را
ز ريشه‏هاى سالم من برمى‏چيند.
و من به سوى نمازى عظيم مى‏آيم
وضويم از هواى خيابان است و
راههاى تيره دود
و قبله‏هاى حوادث در امتداد زمان
به استجابت من هستند
و لاك ناخن من
براى گفتن تكبير
قشر فاصله نيست
و من دعاى معجزه مى‏خوانم
دعاى تغيير
براى خاك اسيرى كه مثل قلعه دين
فصول رابطه‏اش
به اصلهاى مشكل پيوسته است
و اوست كه مى‏داند
كه پشت خسته ابر
به لحظه‏هاى ترد شكستن نياز دارد
و دفع توطئه تخدير
به لحظه‏هاى بعدى باران
و لحظه‏هاى وحشى رود
و من كه از قساوت نان مى‏دانم مى‏دانم
كه فتح كامل نيست
و هيچ ذهن محاسب هنوز نتوانسته است
هجاى فاصله برگ را
ز كينه پنهان باد بشمارد
و حرص يافتن مرواريد
تمام سطح صدف را
به طرد عاطفه شن مجاز خواهد كرد

9. اسماعيل خويى

در من امشب ترنم غزلى‏ست.
دلم امشب ستاره‏باران است.

 

واژه‏ها را خبر كنيد
واژه‏ها را خبر كنيد
تا كه با كوزه‏هاى خالى خويش
بشتابند سوى من
كامشب
در من است آنچه در دف باران
و آنچه در ناى چشمه‏ساران است.
عشق پيدا شده‏ست
پرنيان وزيدنش
در باد
گونه‏ام را نواخت
عطر او بود در طراوت صبح
عشق پيدا شده‏ست،
مى‏دانم
عشق پيدا شده‏ست بار دگر
آى دل!
آى خاكستر غريب!
وزش شعله را بنوش
بنوش.
مژده، پائيز جان:
كان پرستوى رفته برگشته‏ست.
باز در دشتهاى خاكستر
جام آلاله شعله‏ور گشته‏ست.
مژده شب جان!
بال بگشوده نور
«همه آفاق پرشرر» گشته‏ست.

مژده، خاموشى لطيف!
شعر سرشار
در من امشب ترنم غزلى‏ست،
دل من دل‏شده‏ست ديگربار
ازلى ديگر است اين پيوند.
پرتو حسن توست،
و تجلى و
نردبام سرور
ديگر آن به كه هيچ دم نزنم(317)

10. منوچهر آتشى

اسب سفيد وحشى
بر آخور ايستاده گران‏سر
انديشناك سينه مفلوك دشتهاست
اندوهناك قلعه خورشيد سوخته است
با سر غرورش اما دل با دريغ ريش
عطر قصيل تازه نمى‏گيردش به خويش

 

اسب سفيد وحشى، سيلاب دره‏ها
بسيار صخره‏وار كه غلتيده بر نشيب
رم داده پرشكوه گوزنان
بسيار صخره‏وار كه بگسسته از فراز
تازانده پرغرور پلنگان

اسب سفيد وحشى با نعل نقره‏گون
بس قصه‏ها نوشته به طومار جاده‏ها
بس دختران ربوده ز درگاه غرفه‏ها
خورشيد بارها به گذرگاه گرم خويش
از اوج قله بر كفل او غروب كرد
مهتاب بارها به سراشيب جلگه‏ها
بر گردن ستبرش پيچيد شال زرد
كهسار بارها به سحرگاه پر نسيم
بيدار شد ز هلهله سم او ز خواب

اسب سفيد وحشى اينك گسسته‏يال
بر آخور ايستاده غضبناك
سم مى‏زند به خاك
گنجشكهاى گرسنه از پيش پاى او
پرواز مى‏كنند
ياد عنان گسيختگى‏هاش
در قلعه‏هاى سوخته ره باز مى‏كنند
اسب سفيد سركش
بر راكب نشسته گشوده است يال خشم
جوياى عزم گمشده اوست
مى‏پرسدش ز ولوله صحنه‏هاى گرم
مى‏سوزدش به طعنه خورشيدهاى شرم
با راكب شكسته‏دل امّا نمانده هيچ
نه تركش و نه خفتان، شمشير مرده است
خنجر شكسته در تن ديوار
عزم سترگ مرد بيابان فسرده است:

«اسب سفيد وحشى! مشكن مرا چنين
بر من مگير خنجر خونين چشم خويش
آتش مزن به ريشه خشم سياه من
بگذار تا بخوابند در خواب سرخ خويش
گرگ غرور گرسنه من»

«اسب سفيد وحشى!
دشمن كشيده خنجر مسموم نيشخند
دشمن نهفته كينه به پيمان آشتى
آلوده زهر با شكربوسه‏هاى مهر
دشمن كمين گرفته به پيكان سكه‏ها»
«اسب سفيد وحشى!
من با چگونه عزمى پرخاشگر شوم
من با كدام مرد درآيم ميان گرد
من بر كدام تيغ سپر سايبان كنم
من در كدام ميدان جولان دهم تو را»

«اسب سفيد وحشى!
شمشير مرده است
خالى شده است سنگر زينهاى آهنين
هر مرد كاو فشارد دست مرا ز مهر
مار فريب دارد پنهان در آستين»
«اسب سفيد وحشى!
در قلعه‏هاى شكفته گل‏جامهاى سرخ
بر پنجه‏ها شكفته گل‏سكه‏هاى سيم
فولاد قلبها زده زنگار
پيچيده دور بازوى مردان طلسم بيم»

«اسب سفيد وحشى!
در بيشه‏زار چشمم جوياى چيستى؟
آنجا غبار نيست گلى رسته در سراب
آنجا پلنگ نيست زنى خفته در سرشك
آنجا حصار نيست غمى بسته راه خواب»

«اسب سفيد وحشى!
آن تيغهاى ميوه‏اشان قلبهاى گرم
ديگر نرست خواهد از آستين من
آن دختران پيكرشان ماده آهوان
ديگر نديد خواهى بر ترك زين من»

«اسب سفيد وحشى!
خوش باش با قصيل تر خويش
با ياد ماديانى بور و گسسته‏يال
شهيه بكش مپيچ ز تشويش»

«اسب سفيد وحشى!
بگذار در طويله پندار سرد خويش
سر با بخور گند هوسها بياكنم
نيرو نمانده تا كه فرو ريزمت به كوه
سينه نمانده تا كه خروشى به‏پا كنم
اسب سفيد وحشى!
خوش باش با قصيل تر خويش»

اسب سفيد وحشى امّا گسسته‏يال
انديشناك قلعه مهتاب سوخته است
گنجشكهاى گرسنه از گرد آخورش
پرواز كرده‏اند
ياد عنان گسيختگيهاش
در قلعه‏هاى سوخته ره باز كرده‏اند.

11. سياوش كسرايى

غزل براى درخت
تو قامت بلند تمنايى اى درخت
همواره خفته است در آغوشت آسمان
بالايى اى درخت
دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار
زيبايى اى درخت
وقتى كه بادها
در برگهاى درهم تو لانه مى‏كنند
وقتى كه بادها
گيسوى سبزفام تو را شانه مى‏كنند
غوغايى اى درخت
وقتى كه چنگ وحشى باران گشوده است
در زير پاى تو
اينجا شب است و شب‏زدگانى كه چشمشان
صبحى نديده است.
تو روز را كجا
خورشيد را كجا
در دشت ديده غرق تماشايى اى درخت؟
چون با هزار رشته تو با جان خاكيان
پيوند مى‏كنى
پروا مكن ز رعد
پروا مكن ز برق كه بر جايى اى درخت.
سر بركش اى رميده كه همچون اميد ما
با مايى اى يگانه و تنهايى اى درخت.

12. حسن هنرمندى

شايد هنرِ دكتر حسن هنرمندى در ترجمه هنرمندانه «مائده‏هاى زمينى» آندره‏ژيد بيشتر جلوه كند:
« ... خدا به من گفت: در اين روزهاى آخر از من سخن بسيار رفته است. در اينجاشايعات فراوانى به گوشم مى‏رسد. حتى اندكى ناراحت‏كننده است. بله، مى‏دانم‏مورد توجه هستم. امّا آنچه درباره من مى‏گويند غالباً هيچ خوشايند خاطرم نيست.و حتى اتفاق مى‏افتد كه من هيچ آن را نمى‏فهمم. اما توجه كنيد، شما كه از اين‏گروه هستيد )و به خود مى‏باليد كه اديب هستيد( شما مى‏بايست به من بگوييداين جمله كوچك از كيست كه در ميان آن همه سخنان نامعقول، از آن خوشم آمده‏است:
«از خداوند نبايستى جز به طور طبيعى سخن گفت»
من در حالى كه از شرم سرخ مى‏شدم گفتم:
- اين جمله كوچك از من است.
خدا كه از اين لحظه ديگر به من «تو» خطاب مى‏كرد گفت: جمله خوبى است.پس گوش كن. برخى از مردم همواره توقع دارند كه من در كارشان دخالت ورزم ونظم موجود را برايشان برهم بزنم. اين كار يعنى عدم وفادارى به قوانين من و مايه‏پيچيدگى امور و نوعى تقلب است. كاش اين مردم بفهمند كه كمى بهتر به قوانين‏من گردن نهند، كاش بفهمند كه بدين‏گونه، از آن بيشتر بهره مى‏توانند برد.
بشر بيش از آن تواناست كه مى‏پندارد.
گفتم:
- بشر گرفتار سرگردانى است.
خدا دوباره گفت:
- بايد از سرگردانى در آيد. من براى آنكه احترام خود را نسبت به او نشان دهم‏آزادش مى‏گذارم كه خود دست و پائى كند.»
اما با اين همه هنرمندى در عرصه شعر نيز هنرمندى توانمند است:
حافظ! پس از تو نيز سخندان و نكته‏سنج

 

ديديم و اى دريغ كه بى‏ادعا نماند
هر كس به خيره وارث انديشه تو شد
وين ادعا به گوش تو ناآشنا نماند
بس ادعا شنيدى و خاموش زيستى
درويشى و سكوت، لبانت به هم فشرد(318)
اما كسى به رمز كمال تو ره نيافت
آرى كسى به راز كلام تو پى نبرد

وينك هنوز از پس انبوه قرنها
رخسار تابناك تو لبخند مى‏زند
كلك سخن‏سراى كهن‏گوى اين زمان
با شعر خود، كلام تو پيوند مى‏زند

بگذار چون حباب برآيند و گم شوند
اينان كه ره به راز نبوغت نبرده‏اند
كس را به بارگاه بلند تو راه نيست(319)
بيهوده بر فريب كهن دل سپرده‏اند

اى زندگى! سرود تو در گوشم آشناست:
بار دگر، بهار دلاويز مى‏رسد
پر شد ز عطر غنچه، دهان نسيم و باز
ياد لبش چه وسوسه‏انگيز مى‏رسد
از لاى ميله‏هاى بلند كتابها
تا چند در تو خيره شود ديدگان من
بانگ سرود دختركان مى‏رسد به‏گوش
اى زندگى، درنگ تو فرسود جان من

ديوار چاه من به فلك بركشيده سر
برق نگاه اختر شب‏زنده‏دار كو
فرياد من به گوش خدا هم نمى‏رسد
بانگ سرود دلكش صبح بهار كو؟

يك شب ز لاى ميله گريزان شوم چو دود
آن‏سان كه چشم كس نشناسد غبار من
تا سر بر آرم از دل شاد جوانه‏ها
بار دگر شكوفه برآرد بهار من
دكتر حسن هنرمندى كه از اعضاى انجمن «ژيدشناسى» فرانسه است، مدتى‏سردبير مجله وزين سخن بود.

منبع: سوره مهر